ماجراهای تحویل سال!
سلام گلکم خوبی مامانی؟ این اولین پست سال 92 هست و اما ماجراهای سال تحویل. قرار بود من و بابایی سال تحویل رو توی خونه باشیم. اما دایی محمد زنگ زد و پرسید ما کجا قراره بریم, از اونجایی هم که دایی محمد خیییییییلی حساسه, من گفتم می خوایم بریم حافظیه و تو هم با ما بیا! اما دایی گفت من نمیام. خلاصه مامان جون زنگ زدن و گفتن چه فکر خوبی کردی برا حافظیه, ما هم میایم!!! بابا جون کاوه هم می خواستن یک سر برن پیش پدر (پدربزرگ پدری من) من و خاله زری هم گفتیم باهاشون بریم. برا همین 3 تایی (+ هدی کوچولو) رفتیم دیدن پدر. این دیدار خیلی طول کشید و تا رسیدیم خونه و ناهار خوردیم دیدیم ای داد بی داد به سال تحویل حافظیه نمی رس...